رفته بودم سوی قبرستان شهر - پیام اینکه آدم باشیم

رفته بودم سوی قبرستان شهر - پیام اینکه آدم باشیم
ذخیره سازی
1
0
اشتراک‎گذاری
گزارش تخلف
mina sadati

رفته بودم سوی قبرستان شهر

 

رفته بودم سوی قبرستان شهر
هر که را دیدم سَوا خوابیده بود

در کنار یکدگر ریز و درشت
هر کسی در زیر پا خوابیده بود

خاک بر سر بود در گل هر کسی
بی غذا و بی هوا خوابیده بود

دلبر از عاشق جدا خوابیده و
عاشق از دلبر جدا خوابیده بود

پهلوانی با همه کوپال و یال
بی توان و ادعا خوابیده بود

آنکه دورش بود دَه‎ها پاچه خوار
زیر گِل در انزوا خوابیده بود

قُلدری که حق ما را خورده بود
مُرده با نفرین ما خوابیده بود

آنکه جِر می داد خود را با صداش
زیر سنگی بی صدا خوابیده بود

یا فقیری مرده بود از گشنگی
در کنار اغنیا خوابیده بود

آنکه می چربید نازش در جهان
بی لحاف و متکا خوابیده بود

سُوختم وقتی که دیدم تاجری
در کنار یک گدا خوابیده بود

با همه مال و منالش طفلکی
مثل آن یک لا قبا خوابیده بود

ظالم و مظلوم هم در یک ردیف
رعیتی با کدخدا خوابیده بود

زُور می زد آنکه عمری در معاش
ساکت و بی اشتها خوابیده بود

دوست با دشمن همه در زیر خاک
با غریبی آشنا خوابیده بود

حاکمی که امر دایم می نمود
زیر گل بی اعتنا خوابیده بود

دختری که از همه دل می ربود
در کنار مورها خوابیده بود

آنکه عمری حق و ناحق می گرفت
رشوه و مال ربا خوابیده بود

سارقی که مال مردم می ربود
دست خالی در عزا خوابیده بود

پس دو دستی بر سر خود کوفتم
چونکه دیدم هر که را خوابیده بود

گوشه ای دیدم فهندژ هم غریب
تُوی قبری بی نوا خوابیده بود

شاعر: اسداله فهندژ سعدی (بلبل شیرازی )

 

نظرتان را بنویسید